|
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 2:17 :: نويسنده : mahtabi22
مدرسه تعطیل شد و دخترکان راهنمایی با جیغ و فریاد و شادمانی از در مدرسه خارج شدند. بنفشه اینبار مثل همیشه، مسیر خانه را در پیش نگرفت. راهش را کج کرد و مسیر دیگری را برای رفتن انتخاب کرد. مقصد بنفشه کجا بود؟ مقصد بنفشه بوتیک سیاوش و شایان بود. .............. شایان لباس مجلسی لک و پیس دار را در دست گرفت و با حسرت به آن چشم دوخت و سر تکان داد، سیاوش زیر چشمی به او نگاه می کرد. -لباس به این نازنینی رو نگاه کن توروخدا به چه روزی در آورده، الهی بمیری سیاوش، درد بی درمون بگیری سیاوش پوزخند زد. دخترش عاشق مرد سی و پنج ساله ای شده بود و آنوقت مردک دیوانه به فکر لباس مجلسی اش بود. آخرین مسئله ی مهم برای شایان، وضعیت بنفشه بود. سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و خودش را با کاتالوگ لباسی که روی پیشخوان بود، سرگرم کرد. صدای شایان را شنید که او را مخاطب قرار داد: -این لباسو بدیم خشک شویی بشوره؟ سیاوش سرش را به معنی "نه" بالا فرستاد. -پس چی کار کنیم؟ الان چند روزه جلوی چشممه، دلم نمی یاد بندازمش دور، بدیم خشک شویی شاید دوباره مثه روز اولش شد سیاوش به یاد حرف شایان افتاد که همین چند روز پیش گفته بود به خاطر ترس از پلیس، بنفشه را از خانه بیرون نمی کند. آنوقت برای یک لباس بی ارزش، اینطور جلز و ولز می کرد و حتی حاضر نبود آنرا دور بیاندازد. به جای خودش، این شایان باید به روانشناس مراجعه می کرد. هه، روانشناس .... همین روانشناس لبخند به لب دیگر؟ صدای شایان افکارش را پس زد: -بدم خشک شویی؟ سیاوش کلافه جواب داد: -نه، مردم مگه خرن نمی فهمن لباس رفته خشک شویی؟ حالا چرا واسه یه لباس مسخره داری خودتو جر می دی؟ فکر کن کادو دادی، تموم کم دیگه، سه روزه مغزمو داری می خوری چشم غره ی شایان، تنها جواب سیاوش بود. سیاوش به ساعتش نگاه کرد. بیست دقیقه به دو بعد از ظهر بود. هر دو دستش را عقب برد تا کش و قوسی به بدنش بدهد، ناگهان صدای آشنایی شنید و در همان وضعیت باقی ماند. -من اومدددددددم صدای بنفشه بود. سیاوش با دستهایی که از دو طرف بدنش به عقب رفته بود، به بنفشه زل زد که بین چهار چوب در، ایستاده بود. شایان با چهره ی درهمی رو به بنفشه کرد: -واسه چی اومدی اینجا؟ -دوست دارم -بی خود دوست داری، برو خونه بنفشه وارد مغازه شد: -نمیرم شایان اخم کرد: -بیخود می کنی نمیری، بدو برو خونه، من الان اعصابم داغونه ها، برو ببینم سیاوش بالاخره از آن حالت مسخ شده خارج شد و با بی حوصلگی رو به شایان کرد: -چی کارش داری؟ بچه شدیا و با کنجکاوی به بنفشه نگاه کرد که با نیش تا بناگوش در رفته به او زل زده بود. سیاوش هنوز فراموش نکرده بود که دو سه شب پیش، بنفشه می خواست او را ببوسد. حالا این دخترک شیطان با پر رویی رو به رویش ایستاده بود و با لبخند ژکوندش به او نگاه می کرد؟ البته دیگر لبخند ژکوند که نبود. خنده ی ژکوند بود. برای چه به اینجا آمده بود؟ خدا بخیر بگذراند. سیاوش رو به بنفشه کرد و با لحن جدی گفت: -علیک سلام -سلی یوم سیاوش چشمانش را ریز کرد: -ها؟ بنفشه خندید و هر دو بند کوله پشتی اش را از روی سرشانه، در دست گرفت: -این یه جور سلام کردنه -همون عادی سلام کن، مدلیش پیشکش خودت شایان با نفرت به بنفشه نگاه کرد و گفت: -مسخره سیاوش بینی اش را بالا کشید: -خوب بنفشه چی شده که اومدی اینجا؟ کلیدتو جا گذاشتی؟ -چرا کلید دارم، می خواستم بهت یه چیزی نشون بدم -چی؟ بنفشه به سرعت به سمت پیشخوان دوید و ناگهان چشمش به همان لباس مجلسی کذایی افتاد که خودش با ساندویچ همبرگرش، آنرا مذین کرده بود. با خنده فریاد زد: -سیاوش این همون لباسه نیست که من ساندویچمو پرت کردم سمتش؟ شایان با چشمان از حدقه در آمده به بنفشه نگاه کرد و سیاوش رنگش سفید شد. دخترک نمی دانست پدرش فکر کرده بود که این خرابکاری از طرف سیاوش است و نزدیک بود سرش را از جا بکند، حالا با خیال راحت این گندی را که زده بود اعلام می کرد؟ آن هم جلوی پدر دیوانه اش؟ سیاوش که گفته بود خدا بخیر بگذراند، نگفته بود؟ ............ شایان با خشم فریاد زد: -تو این لباسو به این روز در آوردی؟ قبل از اینکه بنفشه چیزی بگوید، سیاوش مداخله کرد: -صداتو بیار پایین، اینجا مگه خونه ی خاله ست؟ مگه من نگفتم که کار خودم بوده؟ شایان کمی صدایش را پایین آورد و با همان خشونت رو به بنفشه کرد: -راس می گه؟ بنفشه از ترس سکوت کرده بود و به شایان نگاه می کرد. -کره خر مگه با تو نیستم؟ مثه بز نگام نکن، تو این لباسو اینجوری کردی؟ سیاوش دوباره کلام سیاوش را قطع کرد: -احمق کار من بوده، نمی فهمی می گم من کردم؟ -سیاوش حرف نزن، باز تو سپر بلای این بی شرف شدی؟ بنفشه با ترس و ناراحتی به آن دو نگاه می کرد. -شایان کار من بوده، تمومش کن دیگه ناگهان شایان دست برد همان لباس دردسر ساز را از روی پیشخوان برداشت و آنرا گلوله کرد و با قدرت به سمت بنفشه پرت کرد. لباس به صورت بنفشه برخورد کرد و بنفشه گفت: -آخ سیاوش با نگرانی به بنفشه نگاه کرد و گفت: -چی شد بنفشه؟ شایان سعی کرد سیاوش را پس بزند و به سمت بنفشه برود. سیاوش به سمت شایان چرخید و با پرخاش گفت: -ای بابا تموم کن دیگه، وحشی شدیا شایان به بازوی سیاوش چسبید و سعی کرد او را پس بزند. منظره ی اسفناکی بود. بنفشه هاج و واج وسط بوتیک ایستاده بود و با بغض به کشمکش سیاوش و پدرش نگاه می کرد. سیاوش با حرص گفت: -تو یه مشت می خوای نه؟ اعصاب من امروز از تو هم داغونتره ها، منو دیوونه نکن -برو کنار سیاوش، نمی دونم چرا تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت می کنی، برو ببینم، این بزغاله واسه چی لباسو اینجوری کرده؟ حالا تو هم واسه من ایثار می کنی می گی تقصیر منه؟ بنفشه با شنیدن کلمه ی بزغاله دلش شکست. او هم بز بود و هم بزغاله؟ چقدر بد..... او دیگر یک خانم شده بود. پدرش هنوز نمی دانست که دیگر نباید با این الفاظ با او صحبت کند؟ حتما نمی دانست... شایان سیاوش را به یک سمت هل داد تا به سمت بنفشه برود. سیاوش با قفسه ها برخورد کرد و بلند فریاد زد: -آی دستم شایان سر جایش ایستاد و به سمت سیاوش چرخید: -چی شد؟ و دستش را روی شانه ی سیاوش گذاشت. سیاوش با حرص کتفش را از زیر دست شایان، بیرون کشید و گفت: -بابا ول کن منو، دستمو شکستی، چه مرگته تو؟ برو پیش یه روانشناس، کارات عادی نیست و چشمش افتاد به بنفشه که هنوز دستانش روی بند کوله پشتی اش بود و با چشمانی ترسیده به آن دو نگاه می کرد. سیاوش دستش را روی شانه اش گذاشت و از کنار شایان گذشت و همین که نزدیک بنفشه رسید با دست دیگرش کوله پشتی ای بنفشه را گرفت و نه چندان آرام او را به سمت در خروجی، هل داد: -بریم ببینم، وقتی سر خود پا میشی میای اینجا میشه همین بنفشه دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکهایش سرازیر شد. سیاوش هم با او بدرفتاری کرده بود. اما نه، اشکهایش برای بدرفتاری سیاوش نبود، اشکهایش برای شانه ی ضرب خورده ی سیاوش بود. سیاوشش به خاطر او شانه اش به قفسه برخورد کرده بود، ای کاش می توانست کاری کند تا سیاوش درد نکشد. اما نمی توانست، پس همان بهتر که برای عشق زندگی اش گریه کند، فقط همین کار را می توانست انجام دهد. سیاوش با چهره ی در هم به همراه بنفشه ی گریان از بوتیک خارج شد و چشمش افتاد به دخترک روسری فروش همسایه اشان، که از بوتیکش بیرون آمده بود و با کنجکاوی به درون بوتیک سیاوش و شایان سرک می کشید. سیاوش با عصبانیت رو به دخترک روسری فروش کرد: -خانم چیه؟ کار و زندگی نداری اومدی سرک می کشی؟ برو بیوفت تو مغازه ات دیگه دخترک با تعجب به سیاوش نگاه کرد. در این چند سالی که سیاوش به صورت مستقل و بعد شراکتی با شایان بوتیک زده بود، سابقه نداشت چنین رفتاری از خود نشان دهد. سیاوش یک بار دیگر از پشت سر، بنفشه را هل داد و گفت: -برو دیگه، زود باش بنفشه سکندری خورد و گریه اش شدید تر شد. سیاوش در میان نگاه خیره ی زن و مردی که به آن دو نگاه می کردند، در حالی که هنوز دستش روی شانه اش بود به همراه بنفشه ی گریان از پاساژ خارج شد. .............نظرات شما عزیزان:
|